loading...
«« شــهــدای کــربــلا »»
گمنام بازدید : 18 جمعه 12 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 4.سبک وفاداری

چند ساله بود ؟

رقیه

چند ساله بود؟
3
یا 4 سال
چه نسبتی با امام داشت؟
دختر کوچکش
چگونه خود را فدای امام کرد؟
رقیه نیز به اسارت گرفته شد . وقتی کاروان اسراء به شر شام رسیدند رقیه بی تابی پدر میکرد که بدستور یزید سر امام را به او نشان دادند و او با دیدن پدرش، پر کشید.

عباس

چند ساله بود؟
35
چه نسبتی با امام داشت؟
برادر
چگونه خود را فدای امام کرد؟
زید بن ورقای جُهَنی و حکیم بن طُفیل طایی قاتلینش بودند. ابتدا دست راست و سپس دست چپش را قطع و با عمودی آهنین او را از اسب به زیر انداختند

مسلم بن عقیل

چند ساله بود؟
40
چه نسبتی با امام داشت؟
پسر عموی امام
چگونه خود را فدای امام کرد؟
او را در خانه زنی به نام طوعه دستگیر کردند. به دستور ابن زیاد او را به بالای دارالعماره بردند و سرش را زدند و او را به پایین انداختند . مسلم اینگونه به شهادت رسید

قاسم

چند سال داشت؟
13
چه نسبتی با امام داشت؟
برادر زاده امام و فرزند امام حسن مجتبی(ع)
چگونه خود را فدای امام کرد؟
از خیمه بیرون آمد با رخساری چون ماه و شمشیری در دست. بر او تاختند و با شمشیری سرش را شکافتند.امام خود را به او رساند و دست قاتلش را قطع کرد

علی اصغر

چند ماه داشت؟
6
ماه
چه نسبتی با امام داشت؟
نوزاد امام
چگونه خود را فدای امام کرد؟
وقتی تیر سه شعبه از سوی حرمله که لعنت خدا بر او باد به گلوی نازک علی اصغر(ع) نشست، فرمود:"خدایا شاهد باش که به ذریه پیامبرت رحم نکردند

علی اکبر

چند ساله بود؟
27
چه نسبتی با امام داشت؟
فرزند ارشد امام
چگونه خود را فدای امام کرد؟
وقتی تیر منقذ بن مره عبدی او را از اسب به زمین انداخت، ندا داد: "ای پدر! جدم به تو سلام رساند و گفت زودتر به سوی ما بیا".سپس جان داد.

عبداله بن حسن

چند ساله بود؟
نوجوان
چه نسبتی با امام داشت؟
برادر زاده و داماد امام
چگونه خود را فدای امام کرد؟
ابجر بن کعب، شمشیرش را بلند کرده بود تا بر حسین فرود آورد. عبدالله دست خویش را سپر کرد و دستش قطع شدو در آغوش عموی خویش شهید شد

طفلان زینب

چند ساله بودند؟
نوجوان
چه نسبتی با امام داشتند؟
خواهر زاده امام
چگونه خود را فدای امام کرد؟
محمّد بن عبدالله بن جعفر،10 تن را کُشت و بدست عامر بن نَهشَل تمیمى، کشته شد.سپس برادرش عَون به میدان آمد و عبدالله بن قُطْبه او را کُشت.

داستان

مسلم
در راه کوفه بودند که خبر شهادت مسلم رسید. غمگین و گرفته گفت: «خدا رحمت کند مسلم را. به تکلیفی که بر عهده اش بود عمل کرد و به بهشت رفت. آنچه بر گردن ماست باقی مانده.» بعد هم دختر مسلم را صداکرد. نشاندش روی زانویش. نوازشش کرد. دختر انگار چیزی بفهمد گفت: «اگر پدرم کشته شود...» حسین گریه اش گرفت. گفت:«آن وقت من پدرت هستم. دخترهایم خواهرهایت و پسرهایم برادرهایت

شب طفلان زینب
خواهرزاده های حسین - بچه های زینب بزرگ - آن قدر کوچک بودند که وقتی شهید شدند، حسین یکی را زیر بغل راستش گرفت و یکی را زیر بغل چپ و آورد پیش بقیه شهدا. از مادرشان اجازه گرفته بودند که جای خالی پدرشان را در این واقعه پرکنند. عون و محمد خیلی سنگین نبودند ولی کمر حسین خم شده بود انگار!

عبدالله بن حسن
دیگر نه از اصحاب کسی مانده بود نه از اهل بیت. امام یکه و تنها مانده بود میان هزاران هزار دشمن مسلح و هرچندوقت یک بار فریاد می زد: «آیا یاری ‌کننده‌ای هست؟» شمر و پیاده نظامش دور امام را گرفته بودند که کار را تمام کنند. عبدالله ده ساله که از خیمه گاه تنهایی عمو را می دید طاقت نیاورد بیش از این درمیان کودکان و زنان بماند. از خیمه‌ بیرون زد. زینب هم نتوانست جلوش را بگیرد. دستش را از دست عمه کشید و گفت:« به خدا سوگند عمویم را تنها نمی‌گذارم». دوید سمت میدان و خودش را به امام رساند تا به قدر وسع کودکانه اش از او دفاع کند. در غوغایی که دور امام ایجاد شده بود یکی از لشکریان یزید شمشیر خود را به قصد ضربه زدن به آن حضرت فرود آورد. عبدالله دستش را سپر کرد تا شمشیر به امام نخورد. شمشیر، بُـرّان و ضربه، سنگین بود و دست یادگار حسن را از بدن جدا کرد طوری که فقط به پوستی آویزان بود. امام امانت دوم برادرش را می دید که پرپر می شد.

قاسم
خواست برود و بجنگد. مثل برادرش، عموها و پسر عمو هایش. امام که از سه سالگی جای پدر را برایش پرکرده بود دلش نیامد به یادگار برادرش اجازه جنگیدن بدهد. می گفت:«قاسم بالغ نیست و برای جنگیدن نابالغ، اجازه پدر لازم است. قاسم سراغ مادرش رفت و گفت:« همه پدر داشتند، رفتند و شهید شدند من اما...» مادرش نامه ای داد دست قاسم که تویش امام حسن نوشته بود به برادر که قاسم را بپذیرد برای جان بازی و شهادت. قاسم خوشحال شد. امام کوتاه آمد.


علی اصغر
بغلش کرد. برد سمت لشکر دشمن. گفت: «خانواده ام را که کشتید. همه را. حداقل به این کودک آب بدهید.» هنوز داشت حرف می زد که یکی شان تیری انداخت. گلوی کودک بریده شد. دستش را گرفت زیر گلویش. از خون پرشد. خون ها را پاشید سمت آسمان. گفت: «چقدر آسان است تحمل این مصیبت ها در راه خدا.» از آن خون یک قطره هم به زمین برنگشت. همه را فرشته ها بردند آسمان برای تبرک.

علی اکبر
یارانش همه رفته بودند. مانده بودند بنی هاشم. اولین کسی که آمد اجازه بگیرد برای میدان نبرد، علی اکبر بود. شبیه ترین فرد به محمد. زیباترین و خوش اخلاق ترین. حسین اجازه را که داد نگاهش کرد، نومیدانه. چشم هایش را گذاشت روی هم. اما نتوانست اشک هایی را که از لای مژه هایش می چکید پنهان کند.

حضرت عباس (ع(
آخرین کسی که به میدان رفت عباس بود، ماه بنی هاشم. رفت که برای بچه ها آب بیاورد، یک تنه به جنگ چهارهزارنفری که نگهبان فرات بودند. دست هایش را قطع کردند. مشک را گرفت به دندانش. به مشک که تیر زدند، آب هایش که ریخت ناامید شد. تیر بعدی را زدند به سینه اش. از اسب افتاد. حسین آمد بالای سرش. گریه می کرد و می گفت: حالا کمرم شکست.

شب رقیه
کسی آمد و گفت: «این بچه چه می‌خواهد که گریه می‌کند؟» زنی گفت: «آنچه شما از او گرفته‌اید را می‌خواهد، بابایش را» مرد برگشت هنوز چند دقیقه‌ای از رفتن او نگذشته بود که با تشتی برگشت روی تشت را پارچه‌ای قرمز پوشانده بود. بلند شد و به سمت مرد دوید. وقتی تشت را دید گفت: «من که غذا نخواسته بودم» مرد تشت را روی زمین گذاشت و گفت: «این همان چیزی است که خواسته بودی» کنار تشت نشست. پارچه را کنار زد و بابا را شناخت
.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما سطح مطالب وبلاگ چطور است؟
    امکانات وبلاگ

    آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 40
  • بازدید سال : 117
  • بازدید کلی : 1,611
  • لوگوی همراهان